يه داستان......


✿ دختر زمستــآלּ✿

بـــــغض من....فکـــر او...فکر او...جای او...

خانـ ه لینـ ک ایمیـ لـ پروفایـ لـ طـراح

ساعت روي ميزش نشون ميداد كه ديگه وقت رفتن رسيده. چقدر هر روزبا عشق به اين ساعت نگاه ميكرد. چقدر طپش هاي قلبش با تيك تيك هاي ساعت همصدا ميشد تا عقربه ها برن رو ساعت ۴:۰۰ و پر بكشه به كلبه ي عشقش.با عجله كيفش رو ورداشت وزد بيرون ... ساعت ۵:۱۰ رو نشون ميداد و اون داشت كليدش رو تو قفل در مي چرخوند .انتظار داشت مثل هميشه ياسي با اون صورت گرد و لبخند خوشگلش جلوش سبز بشه.رفت تو ولي ياسي امروز جلو نيومده بود.يه دلشوره ي غريب افتاد به جونش...صداش زد: ياسي...ياسي... ولي جوابي نيومد.با عجله رفت تو پذيرايي.با ديدن ياسي قلبش آروم گرفت. ـسلام...تو اينجايي ... چرا جواب نمي دادي؟ ولي ياسي بازم ساكت بود.يه لحظه هم چشمشو از بسته ي بزرگ كادوپيچي شده ي روبروش بر نمي داشت. ـ ياسي...چيزي شده؟...چرا اينجوري مي كني؟...اتفاقي افتاده؟... تورو خدا جواب بده ياسي...تو چته آخه؟... ـ اتفاق؟...انگار همه ي اتفاقها پيش شماست جناب مهندس... ـ معلومه چي داري ميگي؟...اين بسته چيه؟... ـ اين...؟مال شماست..بزاي شما اومده... ـ براي من؟...چي هست؟...از طرف كي؟...به چه مناسبتي؟... بغض ياسي تركيد و بدون اينكه حرفي بزنه دويد به طرف اتاق و درو هم از پشت قفل كرد...دنبالش رفت...كلي التماس كرد ولي تنها چيزي كه شنيد صداي هق هق هاي ياسي بود.گريه ي ياسي تنها چيزي بود كه هيچوقت طاقتشو نداشت.با انگشتش اشك گوشه ي چشمش رو پاك كرد.پريشون به طرف پنجره رفت.بسته ي كادو پيچي شده هنوز سر جاش بود.يه حس غريب ترغيبش مي كرد كه از محتواي توي بسته سر در بياره...به طرف مير رفت. يه بسته ي بزرگ با كاغذ كادوي بنفش و روبانهاي صورتي...كارت طلائي زير روبانها توجهش رو جلب كرد بيرونش كشيد و خوند:"مي دونم الان خيلي عصباني و ناراحتي ولي...خيلي دوستت دارم." با عصبانيت كارت رو ميز پرت كرد و بسته رو باز كرد...يه بسته ي ديگه با كادوي صورتي و روبانهاي بنفش توش بود و بازم يه كارت:"اخم هاتو باز کن ديگه تو كه مي دوني چقدر اون خنده هاي شيرينت رو دوست دارم! " بي اختيار يه لبخند كوچيك گوشه ي لبش نشست. سريع بسته رو باز كردو باز هم يه بسته ي ديگه...با كادوي آبي و روبانهاي طلايي... دنبال كارت گشت كارت سفيد كوچولو زير روبانها نشسته بود...ورش داشت :"ديدي خنده چقدر به اون صورت ماهت مياد؟ الهي كه هميشه بخندي گل من! " كارت رو كنار كارتهاي قبلي گذاشت و بسته رو باز كرد...يه بسته ي ديگه با كاغذ كادوي طلايي و روبانهاي آبي... كارت زير روبا نها رو بيرون كشيد:"كاش شلان اونجا پيشت بودم تا بهت ثابت مي كردم كه چقدر ديوونتم " خنديد و كارت رو رو ميز گذاشت.بسته رو باز كرد...صداي هق هق ياسي بند دلش رو پاره كرد.در اتاق رو نگاه كرد ... هنوز بسته بود... خواست بره ولي انگاري بيشتر دلش مي خواست به بازي با بسته ها ادامه بده..جعبه ي كوچيك باكادوي سفيد و روبانهاي قرمز تو دستش بود.كارت مشكي زير روبانها رو ورداشت و خوند:"مي دوني اندازه ي تموم ستاره هاي تو آسمون دوستت دارم... تو اولين و آخرين عشق مني " خنديد...و كارت رو كنار كارتهاي قبلي گذاشت...بسته رو باز كرد... بسته ي كوچيك با كادوي قرمز و روبانهاي سفيد...و... يه كارت..."کم کم داره تموم ميشه عزيزم فقط دو سه تا ديگه مونده ولي اين انتظارت كنار انتظارهايي كه من برات كشيدم هيچي نيست! " كارت رو رو ميز گذاشت و بسته رو باز كرد. احساس ميكرد به اين بازي كوچيك علاقه مند شده...در اتاق رو نگاه كرد كه هنوز بسته بود...بي اختيار كارتها رو برداشت و گذاشت تو جيبش.بسته ي قهوه اي با روبانهاي كرمي و يه كارت شكلاتي..."بيست و هفتمين بهار زندگيت مبارك عشق ابدي من " كارت رو تو جيبش گذاشت و بسته رو باز كرد...واي باورش نمي شد يه گردنبند جواهر تو بسته بود و يه كارت قرمز زيرش...كارت رو برداشت ... يه خط آشنا...نوشته بود..."ياسمن هميشه عاشق تو " صداي خندش تو فضاي پذيرايي پيچيد.خواست بره تا از عشقش به خاطر كارش هم تشكر كنه و هم گله...ولي ياسي باز هم پيشدستي كرده بود...چون سرش رو كه برگردوند ياسي با اون صورت گرد و لبخند خوشگلش كنار در ايستاده بودو عاشقانه نگاش ميكرد...!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





♥ سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,♥ 13:20 ♥ negar ♥



طراح : صـ♥ـدفــ